ثمره عشق بابا محمدو مامان سمیرا:النازثمره عشق بابا محمدو مامان سمیرا:الناز، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

الناز دخمل ناز مامانی و بابایی

13بدر

١٣بدر خدارا شکر اذیت نشدی و با اینکه من و تو از بقیه جدا و توی ماشین بودیم بیشتر ولی خیلی بهمون خوش گذشت.بابایی صندلی عقب را واست کاملا مجهز کرده بود و مثل تخت خواب شده بود واست. زیاد نمیشد بیرون بریم اخه کمی سرد بود و باد می اومد.فقط گاهی واسه عکس گرفتن از ماشین پیاده میشدیم.               واینجا هم عقب ماشین که جایگاه عزیز مامان بود.       ...
14 فروردين 1392

بدون عنوان

جیگر مامان چند روزی که دست دسی کردن را یاد گرفته و تا براش شعر دس دسی را میخونیم شروع میکنه به دست زدن. غذا خوردنش هم خیلی بهتر شده و چند روزی که برنج و گوجه براش درست میکنم با اشتها میخوره البته اگه همراه با ماست باشه. از دندان های الناز هم هنوز خبری نیست و فقط جای دندان ها روی لثه ها سفیدند. نشستن را هم هنوز بدون تکیه گاه یاد نگرفته و فقط با روروئک کم مونده بدو بدو کنه از بس که تند پا میزنه. ...
9 فروردين 1392

حال و هوای عید امسال

سال تحویل امسال ما با حضور النازم خیلی قشنگ تر و پرشور وحال تر از هر سال بود. موقع سال تحویل دخمل مامان گرسنه اش بود و با هزار ترفند اروم نگهش داشتیم تا بعد بهش شیر بدهیم.اولین عیدی را هم از اقاجون گرفت و هرکسی هم به الناز عیدی میخاست بده میدادن دست خودش و دخملی هم به ثانیه نمیکشید میذاشت توی دهنش. برای دید و بازدیدها هم از همه غریبی میکرد و فقط بغل من و بابایی ش بود و هرکسی که میخاست بغلش کنه جیغش میرفت هوا. ...
7 فروردين 1392

بدون عنوان

امروز روز عیده و جشن سال تحویل ما با حضور تو خیلی خیلی قشنگ تر شده.عزیز دلم این پست مال قبل از سال تحویل و حتما بعدا میام و از حال و هوای  سال تحویل امسال میگم تا همه بدونن که من و بابایی چقدر خوشبختیم که امسال تو را در کنار خودمون داریم.
30 اسفند 1391

4شنبه سوری امسال

عزیز دل مامان امشب شب چهارشنبه سوری و همه خونه اقاجون جمع شدند اما تو امشب خیلی غریبی میکردی از همه و تا بردیمت پیش بقیه شروع کردی به گریه کردن و فقط بغل من و بابایی بودی. اما اشکالی نداره امسال جشن ٤شنبه سوریمون خیلی قشنگ تر شده بود با حضور تو. امروز بابایی برات ماهی قرمز کوچولو خرید.ماهی که مال تو خیلی شیطون درست مثل خودت .
29 اسفند 1391

خونه تکونی امسال درکنار تو

روز جمعه من و بابایی  مشغول خونه تکونی بودیم.تو هم که از بس شیطونی میکردی یک کم میفرستادیمت بالا پیش مادر و اقاجون و دوباره وقتی گشنت میشد برمیگشتی پیش خودمون. وقتی هم جاروبرقی روشن میشد میترسیدی و غر میزدی تا خاموشش کنیم. و با ترس به جارو نگاه میکردی  و دیگه حواست به هیچی پرت نمیشد تا خاموش بشه. توی رورئک که میذاشتیمت برای خودت تاب میخوردی ولی دست به دیوارها میزدی که پراز گرد وخاک بود و بعدم دستت را میکردی دهنت. کمی تغییر دکوراسیون دادیم اما بخاطر تو از جای اینه و شمعدان خیلی راضی نیستم اما جای بهتری هم پیدا نکردیم.حالا باید همش حواسم بهت باشه تا نری با روروئک بزنی بهشون. خلاصه که امسال خونه تکونی با وجود تو حال و...
26 اسفند 1391

7ماهگی الناز

الناز مامان ٧ماهگی ت مبارک دختر گل مامان هنوز با غذاخوردن مشکل داره و فقط حریره را دوست داره اونم بخاطر طعم شیرینش. النازم هنوز تنبله و نمیتونه بدون تکیه گاه بشینه.عشقش فقط روروک و دوست داره توش بشینه و از این طرف خونه بره اون طرف.از سینه خیز رفتن هم که همچنان خبری نیست. کلمه بابا را به خوبی تلفظ میکنه حسابی دلبری میکنه. تاتی تاتی راه میره  و اصلا اهل نشستن نیست فقط دلش میخاد بره.فکر کنم النازم اول دویدن و راه رفتن را یاد میگیره بعد نشستن را   کیکی که به مناسبت ٧ماهگی الناز پختم.       الناز قصد کرده بره بیرون ولی با در بسته روبرو شد.    الناز در اشپزخانه ...
18 اسفند 1391

دلیل ساخت این وبلاگ برای النازم

ممنونم از مامان سحر "آناهید مهربون" که منو به این مسابقه دعوت کرد. راستش  من به چند دلیل  این وبلاگ  را واسه دخترم ساختم: ١:اول از همه اینکه اولین کارهای دخترم را که درحال رشد کردن است را اینجا ثبت کنم که به یادگار بمونه و یادمون نره همراه با بزرگ شدن الناز چه لحظات تلخ و شیرینی را گذراندیم. ٢:اینجا را به یادگار نگه دارم تا روزی که دخترم بزرگ شد بهش تقدیم کنم و به صورت مکتوب در جریان لحظه لحظه بزرگ شدن خودش قرار بگیره  و با خوندن این مطالب درک کنه که مامان و باباش چقدر دوستش دارند و عاشقش هستند. ٣: با ساخت این وبلاگ و مطالعه سایر وبلاگ ها از تجربیات سایر مامان ها استفاده می کنم و اگر سوال یا مشکلی در...
13 اسفند 1391